امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

پسرباهوش

کشتن بقیه توسط داداشم

یک روز در خانه بودیم که ناگهان امیر عباس با یک تفنگ اسباب بازی آمد و شروع کرد به کشتن ما ها ومی گفت کیو وما خودمان را به کشتن می زدیم. بعد از آن ادای سوپرمن رادر آورد وما از خنده دل درد گرفتیم. بعد آن با شمشیر من آمد و مارا محکم می زد وکل بدن ما زخم شد. و هر وقت ما از پای کامپیوتر بلند می شویم او روی صندلی می نشیند وکیبرد رامی زند. ...
26 اسفند 1391

دعوا

یک روز وقتی در مدرسه بودم با یک پسر دعوام شدومن به او گفتم من.......هستم با من در نیفت.و او هم گفتتت ممن ددعووا نندداارمم . ...
26 اسفند 1391

داداشم

وقتی بابام آهنگ گذاشته بود  امیر عباس با عینک می رقصید.و منهم با او رقصیدم.این طور ...
26 اسفند 1391

یک روز پر خاطره در شمال

ما در سال پیش به شمال رفتیم درآن جا سه تا خاله هام و عموم پسر عموم سه پسرخاله و دختر خاله ام بودند در آن وقت به خانه ی مادر بزرگم رفته بودیم.من آن جا را خیلی دوست دارم در آن جا من با پسر عمویم و بچه های آن جا فوتبال بازی می کنیم. ومن در آن جا در کلوپ پسر خاله ام بازی میکنم.بازی فوتبال2012و2011بازی میکنم.من شمال را خیلی دوست دارم. ...
26 اسفند 1391

خاطره

امروز من به مدرسه رفتم .جشن غذا خوری بود ما مسابقه ی هر کی زود تر غذا را بخوره گذاشتیم ودوستم به نام محمد جواد سرخوش برنده شد چون اوچاق بود.بعد خانم معلممان گفته بود هرکه نمره هایش بالای 15شود مشق ندارند.من هم همه ی نمره هام زیر 19نبود ولی وقتی به خانه رفتم به  مادرم گفتم که مشق عید ندارم ولی او گفت من کاری با معلم شما ندارم باید روزی 2سوال از هر درس بنویسی. بعد به مادرم گفتم که قرآن خواندنی است وهدیه هم همین طور.وبعد مادرم گفت که باشه این ها را ننویس.ولی آن ها راباید بنویسی.وبعد من گریه کردم.                        &n...
26 اسفند 1391

من و امیر عباس

در امروز من و امیرعباس حباب بازی کردیم.وقتی من حباب بزرگ درست میکردم حالت ترس به آن هامی دادوباتعجب نگاه می کرد. در روز شنبه من وامیر عباس پلستیشن بازی کردیم و من با او بازی فوتبال کردیم که 10-5او برد چون همش دسته هارا عوض می کرد و من هم برای این که گریه نکند به او می دادم . ...
23 اسفند 1391

خاطره

امروزبه خانه ی خاله ام رفتیم.درآنجا خانواده ای رفتیم. چون دایی ام گم شده بودرفتیم .در آنجا خیلی خوش گذشت. ...
18 اسفند 1391

امروز من

امروز که یک شنبه است خاله پسر خاله و.......به خانه ی ما آمدند.اول آن ها به بوستان رفتندوبعد.......              پسر خاله ام مرا به بازی در زمین چمن برد.ومن بهترین بازی کن آن تیم بودم بعد آن هم به خانه دایی ام رفتم.در آنجا خیلی خوش گذشت.وبعد به امتحان علوم رسیدم امید وارم به من کمک کنید که امتحانم را قبول بشم ...
13 اسفند 1391

کمک

سلام اگر می شود به من کمک کنید که در آزمون منطقه شرکت کنم می شود............ ودرامتحان فردا که علوم است 20شوم. سلام من امیر محمد هستم اگر میتوانید برای من آدرس وبلاگ های خود را نظر دهید ....؟ ...
13 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرباهوش می باشد